پادشاهی در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد. هنگام بازگشت سرباز پیری را دید که با لباسی اندک در سرما نگهبانی می داد. از او پرسید: آیا سردت نیست؟ نگهبان پیر گفت: چرا ای پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم. پادشاه گفت: من الان داخل قصر می روم و می گویم یکی از لباس های گرم مرا را برایت بیاورند. نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه وعده اش را فراموش کرد. صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در حوالی قصر پیدا کردند، در حالی که در کنارش نوشته بود: ای پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل می کنم اما وعده لباس گرم تو مرا از پای درآورد.

داستان کوتاه آموزنده

داستان کوتاه آموزنده/شماره10

داستان اموزنده کوتاه/شماره9

داستان آموزنده کوتاه/شماره8

پادشاه ,لباس ,قصر ,ای ,تحمل ,مرا ,لباس گرم ,ای پادشاه ,کرد صبح ,جسد سرمازده ,بعد جسد

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

من نوشت سایت محمدحسین میری پور دیجی سیویل دروس وبلاگ بازاریابی اینترنتی و کسب و کارهای اینترنتی کتابخانه عمومی سعدی رابطه با مشتری خط خطی های یک serek خانه خاله ریزه دفتر معاونت منابع انسانی و پشتیبانی 流光飛逝